خاطراطرات

آقا اینو بگم، دیروز داشتم تلمبه میزدم، یهو آقام اومد گفت جاکش لاستیک الان میترکه مگه کونِ دشمنته اینجوری تلمبه میزنی؟، میخوای بری دوچرخه سواری، نمیخوای بری کونده بازی که پسره‌ی نفهم، جنبه نداری تو؟

آقا اینو که گفت، تلمبۀ آخرو داشتم میزدم و تا اومدم بگم «نه! جنبه ندارم! تو که بابامی باید درست تربیتم میکردی وگرنه الان اینجوری جلوت تالامب و تولومب تلمبه نمیزدم و تو روت واینمیسسادم و مگه مغز خر خوردم که اصن تو این هوای بارونی برم دوچرخه سوای، همون میرم کونده بازی تا ببینم کی میخواد چی بگه تا من بزنم کونشو پاره کنم!» لاستیک ترکید و خونه منفجر شد و من و آبجی کوچیکم مردیم و فقط بابام زنده موند که اونم تا چن وخ دیگه میخواد شغلشو عوض کنه خدابیامزتش