خاطراطرات

آقا اینو بگم، دیروز خانومم هراسون و آشفته و پریشون و داغون و سراسیمه و بی‌درنگ و یه جورایی ازخدابی‌خبر اومد پیشم و درگوشم گفت: عزیزم، عاشقتم! الانم کار دارم باید برم!
منو میگی! اصن کف کردم،کارت میزدی خونم درنمیومد! میگفت آیا درخواست دیگری دارید؟حالا اینارو ولش کن، بهش گفتم تو عاشقمی؟
خدایی میگی؟ لامصصب چرا تا الان نگفته بودی خب من روت حساب وامیکردم اصن اون زمین شمالمونو میرفوختم، کسخل کردی منو زن حسابی!
گفت حالا باهم صوبت میکنیم من الان کار دارم باید برم، گفتم چه کاری؟ مگه تو کارمندی؟ تو عاشقی! اصن چه کاری بهتر از عاشقی، لخت شو ببینم، میخوام ببینم اون تبخال پشت کمرت خوب شده یا نه، اگه نشده بوس کنم خوب شه.
خلاصه تا اومد لخت شه، من عقب عقب چندمتر رفتم (حدود چارصد متر) و دورخیز کردم و با سرعت صوت (شایدم نور) دوییدم سمتش تا بهش بگم نه نمیخواد لخت شی بابا حالا ما یه کُسی گفتیم ولی دیگه دیر شده بود و آبرومون تو فرودگا جلوی مردم رفت
ولی از شانسمون یه دکتری اونجا بود میخواست بره خارج اومد گفت این تبخال خانومتون از کمخوابیه، و یه پماد داد بهم گفت اینو بزن پشت خانومت و بخواب روش یه هفته اگه خوب نشد بیا هر کُسی خواستی بهم بگو!
منو میگی! خعلی حال کردم، خانومممینطور